عطاف گفت: روزی گرد کعبه معظّمه طواف میکردم و با هوای نفس مصاف مینمودم که آواز بانویی به گوش من آمد که میگفت:
«یا مالک یوم الدین والقضاء وخالق الأرض والسماء، إرحم أهل الهوی واستقلهم من عظیم البلاء انّک سمیع الدعاء».
عطاف گفت:
در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش به ناوک غمزه، جگر اصفیا خستی و عنبر گیسویش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی. به او گفتم: ای لطیفه یزدانی و ای سرمایه حیات! از خدای، شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداری، خصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت؟
گفت: إلیک عنی یا عطاف! تو را که آتش بلا نسوخته است؛ بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است، از این سر چه خبر و از این معنا چه اثر؟
گفتم: حب چیست؟ گفت: عشق از آن عیانتر است که به قول عیان شود؛ چون آتش در سنگ مکمون است و چون در در صدف مکنون.
چون عیان شود، در ارکان وجود پنهان شود و جان بسوزد. درد عشق بیدرمان است و بیابان عشق بیپایان
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه