روزى شبلى به راه باديه مىرفت.جوانى را ديد همچون شمع مجلس قد برافراشته و شاخۀ چندى نرگس به دست گرفته و قصبى بر سر بسته و نعلين به پا كرده و خرامان با لباس فاخر و با ناز و تكبّر چون كبكى ايمن از باز،قدم بر مىدارد.شبلى از سر مهر نزد او رفته،گفت:اين جوان زيبنده! چنين گرم از كجا مىآيى و عزم كجا دارى؟
جوان گفت:از بغداد مىآيم،صبحگاه از آن جا بر آمده و اكنون راه دشوارى در پيش دارم (به زيارت حرم الهى مىروم).
شبلى گويد:پنج روز در راه بودم و به سوى خانه خدا حركت مىكردم؛ وقتى به حرم رسيدم،ديدم يكى مست افتاده چهرهاش زرد شده و ضعيف و ناتوان گشته،دل از دست داده و بيمجان باخته.
ديدم همان جوان است كه در بيابان ديده بودم.تا مرا از دور ديد،آهسته و نالان از پيش كعبه آواز داد و گفت:شبلى مرا مىشناسى؟ من همان جوان زيباروى و زيبا پوش هستم كه در فلان جا ديدى.
جوان بسيار براى من اكرام كرد و درى به رويم گشود و در هر ساعت گنجى به من داد.هر دم آن چه جستم بيشتر به عمق كار پىبردم.
كنون چون آمدم با خود به يك باربگردانيد بر فرقم چو پرگار دلم خون كرد و آتش در منانداخت
شبلى از او پرسيد:اى جوان! چرا چنين از خود بىخود گشتهاى؟
گفت:اى شيخ يگانه! چه كسى اين برگ جاودانه را دارد.من مست اين معمّا ندانم كه مىگويد يا تو باش و يا همۀ ما.من از آن مىسوزم و از آن مىگذرم كه مويى در من نمىگنجد.
تو خود در چشم خود نشستى
آرى هر كس در اين مكان ربّانى بيايد،به اسرارى پىببرد و رازها بياموزد.اينجا مهبط ملائكه و مشهد عارفان باللّٰه است.اگر كسى بتواند درد عشق را به جان خودش بچشاند،ديگر از خود بىخود گشته وفناى فى اللّٰه خواهد شد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه