مالك بن دينار گويد:به جهت حج عازم مكه شدم.در طول راه جوانى را ديدم كه به وقت شب،سر خود را به آسمان بلند كرده،چنين مىگويد:
«اى خدايى كه طاعات بندگان او را مسرور نمىكند و مخالفت و عصيان بندگان به وى ضررى نمىرساند! عطا فرما به من چيزى را كه تو را مسرور گرداند،عفو فرما به جهت من چيزى را كه ضررى به تو ندارد».
مالك گويد:زمانى كه حجاج احرام بستند ولبيك مىگفتند،او ساكت بود.من به آن جوان گفتم:چرا لبيّك نمىگويى؟ جواب داد:اى شيخ! لبيّك گفتن شخص را بىنياز نمىگرداند از گناهانى كه مقدمتا به عمل آورده و جرايمى را كه در نامۀ عملش نوشته شده است.مىترسم همين كه لبيك گويم،صدا در آيد:«لالبيك ولاسعديك،كلام تو را نمىشنوم و به نظر رحمت بر تو نمىنگرم».اين را گفت و رفت.او را نديدم مگر در منا در حالى كه مىگفت:«پروردگارا! مردم قربانى كرده و بردرگاهت مقرب شدند و مرا چيزى نيست كه به آن سبب به درگاه تو بيايم،غير از جانم،اين را از من قبول كن».پس از آن فريادى كشيد و برافتاد و روح از بدنش مفارقت كرد.
جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه توخانه مىبينى و من خانه خدا مىبينم
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه