يكى از بزرگان بصره گفت:خواستم به سفر حج بروم،از بصره خارج شدم در راه جوانى را ديدم كه پشت سر من مىآمد و عصايى در دست به تعجيل مىرفت.چون كمى از من دور شد،ديدم كه ناگهان فريادى برآورد و در زمين فرو رفت.مشك و عصاى او ماند.من متحيّر شدم،پير مردى را ديدم كه مىآيد.او از من پرسيد:در زمين فرو شد؟ گفتم:آرى،تو از كجا مىدانى؟ گفت:او پسر من بود،از وى آزرده بودم كه بدون اجازه من مىرود.به او گفتم:چون از بصره خارج شوى،خداى تعالى تو را در زمين فرو برد.حق تعالى دعاى مرا اجابت كرد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه