عارفی گوید: سالی از سالها به حج میرفتم. آن جا که وداعگاه بود، زنی را دیدم پیر و ضعیف که بر چهار پایی ضعیف نشسته بود. مردم گرد او در آمده و میگفتند: برگرد که خدای تو را رحمت کند، راهی سخت است و تو بس ضعیفی و چهار پایت خوب نیست.
او میگفت: نه چنان آمدهام که برگردم. من نیز گفتم: برگرد که تو را مصلحت نیست بیساز و برگ در بادیه رفتن. به من نیز همان جواب را داد. رفتیم، چون به میان صحرا رسید، آن چهار پای او بماند و حرکت نکرد. مردم همه بگذشتند و او را رها کردند. من نیز خواستم بگذرم که این خبر یادم آمد که رسول علیه السلام فرمودهاند: «مؤمن احق به مؤمن است از پدر و مادرش. چون گرسنه ماند طعامش بدهد و چون برهنه بود، لباس بپوشاند و اگر ترسان بود او را ایمن گرداند و اگر مریض شد، عیادتش کند و اگر مرد به تشیع جنازهاش برود».
باز ایستادم و به او گفتم: نه تو را گفتم که میا که راه سخت است و چهار پایت ضعیف؟ گوش به حرفم ندادی.
سر به سوی آسمان کرد و گفت: بار خدایا! نه در خانه خودم رها کردی، نه به خانه خود مرا رساندی؟ به عزت و جلال تو که اگر دیگری این کاری که تو کردی میکرد، شکایت از او جز به تو نمیکردم.
هنوز این سخن را تمام نگفته بود که شخصی را دیدم از گوشه بیابان نزد وی آمد، زمام ناقهای تیز رو به دست گرفته بود، ناقه را خوابانید و او را بر آن نشاند و چون باد از پیش من بجست. دیگر بار او را ندیدم تا به طوافگاه رسیدم، او را دیدم، گفتم: برای خدای که با تو آن کرامت را کرد، بگو که کیستی؟
گفت: من دختر زاده فضّه خادمه فاطمه زهرا علیها السلام هستم و این نه منزلت من، بلکه مولا و صاحب و خدای من است که خداوند لطیف با من ضعیف آن کند که تو دیدی
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه