حسن بصری گفت: شبی وقت سحر به مسجد الحرام رفتم تا طواف کنم، جوانی را دیدم روی بر خاک نهاده میگفت:
یا ذا المعالی علیک معتمدیطوبی لعبد تکون مولاه
طوبی لمن کان خائفاً وجلًایشکوا إلی ذیالجلال بلواه
فما به علةٌ ولا سقمأکثر من حبّه لمولاه
ناگهان هاتفی آواز داد که:
لبیک لبیک أنت فی کنفیفکل ما قلت قد سمعناه
صوتک تشتاقه ملائکتیعذرک اللیل قد قبلناه
از خوشی این کلمات بیهوش شدم. چون صبح شد، به هوش آمدم.
نگاه کردم، دیدم آن جوان جگر گوشه مصطفی صلی الله علیه و آله نوردیده علی مرتضی علیه السلام، حسین علیه السلام بود. دانستم که این چنین کرامت جز چنین بزرگواری را نبود، گفتم: یابن رسول اللَّه! با شفاعت جدت، این خوف و تضرّع چیست؟ فرمود: تا این آیه را خواندهام فإذا نفخ فی الصور فلا أنساب بینهم …
که در قیامت از نسب نخواهند پرسید، صبر و قرار از من رفته است
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه