ابوسعید از فرمایشات پیامبر علیه السلام سخن میگفت و گرداگردش را عدهای از یاران گرفته بودند و گوش جان به سخنان وی سپرده بودند. در این میان ناگاه قافله دزد زدهای از راه در آمد که با دلی پر رنج و افسرده حج را ترک کرده به مجلس ابوسعید وارد شدند.
گفتند: از راه حج برگشتهایم. دزد بر کاروان ما زده، آنچه داشتیم از ما به غارت بردند. اینک ما بیزاد و توشهایم.
ابوسعید گفت: تخمیناً مال شما چقدر بوده است که عدهای ناسپاس آن را به غارت بردند؟ گفتند: هر چه بوده بردند، ده هزار هم باشد، باز نخواهد گشت.
خواجه بو سعید گفت: کیست در این میان نیکی کند و به اینان ره توشه همی دهد و شمعی برافروزد و آنچه از ایشان بردهاند باز دهد؟
زنی از گوشهای آواز داد که ای شیخ! من این تاوان خواهم داد. همه در شگفت شدند و به ثناگوییاش پرداختند.
رفت و صندوقچهای باز آورد، هر چه زر و زرینه داشت به همراه آورده و تحویل خواجه داد. خواجه سه روز و سه شب آن را نزد خود نگه داشت، گفت: شاید او پشیمان گردد. اینکه بیست دینار زر نیست؛ بلکه هر یکی بیست دینار است. بعد از سه روز آن زن نزد بوسعید آمد و دستبند خویش در حضور ایشان گذاشت، به خواجه گفت: ای به حق پشت و پناه! آن زر بهر چه نگهداشتهای؟ گفت: من چیزی از کسی ندیدم، فقط از پشیمانیات هراسیدم.
گفت: معاذاللَّه! این گونه میندیش. اینها را به آنان ده و دیگر چیزی مگوی و این دستبند مرا نیز بر آنها بیفزا و بر آنان ببخش تا به کلی گردنم آزاد گردد و تعهدم کامل شود. سپس گفت: ای نامدار! این دستبند از مادرم به یادگار بود، آن همه زرینه یک طرف، در نظرم چیزی نبود. دوش در خواب دیدم که در بهشت عدن چون آفتاب بودم. فهمیدم که پاداش آن احسانی است که به حاجیان کرده بودم. این همه زر در گردنم بود؛ ولی این دستبند را در دست خویش ندیدم. گفتم: چگونه میشود که یادگار مادرم را نمیبینم. حور جنت گفت: از آن مپرس، همین فرستادی و همین را برایت باز پس دادند. هرچه فرستاده بودی همان را باز این جا نزدت آوردیم. اگر در دنیا همه آنچه که هست از آن تو باشد، هر چه از آن به اینجا فرستی، همان برایت میرسد
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه