ذوالنون مصری میگوید: طواف کعبه میکردم، ناگهان دیدم نوری طالع شد و به آسمان رفت. بعد از طواف درباره آن نور متفکر بودم. ناگاه صدای حزینی شنیدم، متوجه شدم دیدم بانویی از پردههای کعبه گرفته و میگوید:
أنت تدری یا حبیبییا حبیبی أنت تدری
و نحوا الجسم والدمع یبوحان بسرّی
یا حبیبی قد کتمتالحب حتّی ضاق صدری
از کوی حیات تا در مرگجز نیم نفس مسافتی نیست
این طرفه که اندرین مسافتگامی ننهی که آفتی نیست
ذوالنون گوید: از این سخنان که شنیدم متشنج شدم، بعد دیدم آن بانو مناجات میکند و به شدت گریه مینماید و میگوید: «إلهی وسیدی بحبک لی إلاما غفرت لی»؛ «الها و سرورا! به دوستی تو با من که مرا بیامرز». این سخن او را بزرگ شمردم و گفتم: ای بانو! به این کفایت نمیکنی که بگویی «به حق دوستی من خدایا» تا این که میگویی «به حقّ دوستی تو با من».
پس جواب داد: دور شو از من ای ذوالنون! آیا نمیدانی که به درستی جماعتی هستند که خداوند آنها را دوست میدارد و آنان او را دوست میدارند. آیا نشیندهای که خداوند میفرماید: فسوف یأتی اللَّه بقوم یحبّهم و یحبونه. سبقت گرفته، محبت خدا به بندگان قبل از محبت آنان به خداوند. پس گفتم: تو از کجا دانستی که من ذوالنونم. جواب داد: ای جاهل! قلبهای جماعتی در میدان اسرار خداوندی جولان میکنند، شناختم به تعلیم پروردگار خودم. بعد گفت: نظر کن به عقب خود، وقتی روبرگرداندم ندانستم که آن زن به آسمان عروج کرد یا به زمین فرو رفت و از نظر من غایب شد
درد عشقی کشیدهام که مپرسزهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کاردلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درشمیرود آب دیدهام که مپرس
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه