زن مؤمنهای از ماوراء النهر با شوهر و برادرش به سفر حج میرفت.
چون به بغداد رسید، شوهرش در دجله افتاد و غرق شد و چون به صحرا رفتند، برادرش از شتر افتاد و مرد. چون به میقات رسید به احرام مشغول شد، دزدان مالش را بردند. چون به مکه رسید و به در مسجدالحرام شد، عذر زنانش افتاد. آن بیچاره آه از میان جان بر کشید و گفت: خداوندا! در خانه خود بودم، نگذاشتی و از خویش و تبارم جدا کردی. شوهرم غرق شد، برادرم هلاک گردید، مالم را دزدان بردند، با این همه محنتها به در خانه تو آمدم. در بر من بستی و حیرانم گذاشتی؟! میخروشید و مینالید.
آوازی بشنید که گفت: شاد باش که چندین هزار لبیک حاجیان و یا رب غریبان در هوا مانده بود، محل آن نداشت که به در گاه قبول ما آید، آب دیده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما کشید، ما رنج تو را ضایع نکنیم
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه